(( نمایشنامه خطبه غدیر ))
یا لطیف ...
شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تو را خوب میشناسم. ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همهمان همسایه خدا.
یادم میآید گاهی وقتها میرفتی و زیر بال فرشتهها قایم میشدی. و من همه آسمان را دنبالت میگشتم؛ تو میخندیدی و من پشت خندهها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشتهای نازکت میچکید.
راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان میماند.یادت میآید؟ گاهی شیطنت میکردیم و میرفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش درمیآمد.
اما زورش به ما نمیرسید. فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد، میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی، آرام و قرار نداشتی. آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره میپریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی. آرزویی رویاهای تو را قلقک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی. و همیشه این را به خدا میگفتی. و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم، بچههای دیگر هم، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را، ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم...
دوست من، همبازی بهشتیام! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده.
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: «از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا »
بلند شو. از دلت شروع کن. شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.