سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یاوران مهدی (عج)
لوگوها


(( نمایشنامه خطبه غدیر ))


  • تاریخ ارسال : یکشنبه 88/11/18, 6:29 صبح
  • دسته بندی :
  • نویسنده : لیلة القدر

گفتگو با عزت الله شاهی 
 میثم تولایی

از همه بدتر آپولو بود که حالت کلاهخود داشت و آن را روی سر متهم می‌گذاشتند و دست و پایش را می‌بستند و شکنجه‌هایی چون شلاق، فرو بردن سوزن زیر ناخن، گرفتن فندک زیر پوست بدن و امثال آنها را اعمال می‌کردند. متهم اگر فریاد می‌کشید، صدایش در کلاهخود می‌پیچید که شکنجه‌ای مضاعف بود، اگر هم فریاد نمی‌کشید، تحمل درد شکنجه غیر‌ممکن بود...

 
اشاره:‌ در سال‌های اخیر و پس از انتشار خاطرات جذاب و روشنگر عزت‌الله شاهی)مطهری) او در کانون توجه تاریخ‌پژوهان انقلاب قرار گرفته است. او که در یکی از سخت‌ترین ادوار قدرت ساواک و کمیته مشترک، سخت‌ترین انواع شکنجه را تحمل کرده، همچنان از روحیه‌ای قوی و قدرت باطنی شگرفی برخوردار است، ضمن این‌که دوران مبارزه و فراز و نشیب‌های آن، بصیرت و قدرت تحلیل او را نیز بس افزون ساخته است.


با او در بازشناسی شیوه‌های ساواک در دهه‌های چهل و پنجاه در سرکوب مبارزان و نیز فضای حاکم بر کمیته مشترک ضد خرابکاری به گفت‌وگو نشستیم که نتیجه آن در پی می‌آید.

  نخستین باری که به شکل جدی با مأموران ساواک درگیر شدید، کی و چگونه بود؟

ما موقعی که اقدامی را علیه رژیم انجام می‌دادیم، به اسامی مختلفی مثل روحانیون مسلمان، روحانیت شیراز و امثال اینها اعلامیه می‌دادیم. حتی گاهی به تنهایی اعلامیه می‌دادیم و اسم گروه‌ها و سازمان‌هایی را که اصلاً وجود خارجی نداشتند، پای آنها می‌زدیم. اگر در دانشگاه برای دانشجویی مسئله‌ای پیش می‌آمد، اعلامیه‌هایی در حمایت از دانشجویان از طرف روحانیون می‌زدیم و بالعکس.

 دانشجویان این اعلامیه‌ها را تکثیر و به خاطرش دستگیر می‌شدند و ما خودمان آزاد می‌گشتیم! یک روز فردی به اسم احمد کروبی تعدادی از این اعلامیه‌ها را به دست دانشجویانی داد که با ساواک ارتباط داشتند و آنها احمد را لو دادند. در آن دوره، ما اعلامیه‌ها را در یک کارگاه بافندگی در خانی‌آباد تکثیر می‌کردیم. بعد از غروب بود که به آنجا رفتم و فهمیدم اوضاع عادی نیست و یکی از بچه‌ها را برده‌اند. به سرعت اعلامیه‌ها و اسناد را از پنجره کارگاه به گاراژ پشت آن پرت کردم که دیدم مأموران آمدند. فرصتی برای فرار نبود. رفتم قاطی پوشال‌ها و خود را به خواب زدم. امیدوار بودم که آنها مرا نبینند تا در فرصت مناسب فرار کنم ولی این طور نشد. آنها بالای سرم آمدند و بیدارم کردند. من هم چاره‌ای ندیدم جز این که بازی دربیاورم و شروع کردم به داد و فریاد که صاحب کارگاه 6 هزار تومان پول مرا خورده و من آمده‌ام اینجا که به محض این که آمد، یقه‌اش را بگیرم تا پولم را بدهد. رئیس آنها آدم هوشیاری بود، گفت: از این سیاه‌بازی‌ها برای ما درنیاور؛ راه بیفت برویم. من گفتم: از آمدن به کلانتری هیچ ترسی ندارم و از خدا می‌خواهم بیایم و از این مرد شکایت کنم. یکی از آنها می‌خواست به من دستبند بزند اما مأمور دیگر گفت که به این کار نیازی نیست. خلاصه راه افتادیم و درست موقعی که می‌خواستیم سوار پیکان شویم، یکمرتبه به ذهنم رسید که اگر فرار کنم و مرا بگیرند، وضعم از این که هست، بدتر نمی‌شود. برای همین با پاشنه‌کش کفشی که همیشه در جیب داشتم، محکم زدم روی دست مأموری که دستم را گرفته بود. فریاد او به آسمان بلند شد و من فرار کردم. صدای «آی بگیرید! بگیرید» آنها بلند بود و من خودم هم قاطی مردم شده بودم و می‌گفتم بگیرید! بگیرید و کسی تشخیص نمی‌داد که باید چه کسی را بگیرد. من کوچه پس کوچه‌های آن منطقه را حسابی بلد بودم و از دست پلیس در رفتم. آنها هم از ترس‌شان از وسط راه برگشتند و خلاصه سه، چهار ماهی از دستشان راحت بودم. بعد هم یک دستگاه استنسیل خریدم و با هزار مکافات در اتاقی که در منزلی اجاره کرده بودم، اعلامیه‌ها را تکثیر می‌کردم.

 با توجه به این‌که شما یکی از قدیمی‌ترین و شناخته‌شده‌ترین زندانیان رژیم ستمشاهی هستید و شکنجه‌های طاقت‌فرسایی را در کمیته مشترک و دیگر زندان‌ها تحمل کرده‌اید، ابتدا به علل تشکیل کمیته مشترک ضد خرابکاری اشاره‌ای داشته باشید.

کمیته مشترک ضد خرابکاری از سال 51 راه‌ افتاد. دلیلش هم این بود که قبل از آن بین ارتش، ژاندارمری، شهربانی و ساواک برای دستگیری مبارزان سیاسی رقابت وجود داشت و غالباً در کار یکدیگر دخالت و گاهی هم همدیگر را ضایع می‌کردند. دلیل دیگرش رفتار خود زندانی‌ها بود.

 چطور؟

ما در زندان قصر که بودیم، سرهنگ محرری، رئیس کل زندان قصر با این‌که خودش خیلی آدم مقرراتی و خشنی بود، اما کارها را به دست سرگرد کمیلیان داده بود که آدم خوش‌اخلاقی بود و با زندانی‌ها رفتار خوبی داشت و حتی گاهی می‌آمد و با بچه‌ها غذا هم می‌خورد.

معاون او، سروان تعزیه‌چی بچه خوبی بود. اینها اهل شکنجه کردن نبودند و محیط زندان با وجود آنها خیلی باز و آرام بود. اینها می‌گفتند ما کاری نداریم که شما اهل چه فرقه و مسلکی هستید، همین‌که کنار هم آرام باشید و سر و صدا راه‌ نیندازید و مزاحم همدیگر و مزاحم ما نباشید کافی است و ما هم قول می‌دهیم از شما مراقبت کنیم تا دوره زندان‌تان تمام بشود و بروید. بعضی از بچه‌ها از این اخلاق آنها سوءاستفاده می‌کردند و به خیال خودشان انقلابی‌بازی درمی‌آوردند. آنها فکر می‌کردند پلیس باید برای هر کار کوچکی با آنها مشورت کند. آنها هر روز گاهی تا 8-7 مرتبه دسته‌جمعی سرودهایی علیه شاه می‌خواندند. هر گروه هم سرود مخصوص خودش را داشت. ساواک می‌گفت ما با هزار بدبختی و هزینه اینها را دستگیر می‌کنیم و می‌فرستیم به زندان و شهربانی آنقدر به اینها آزادی می‌دهد که برای خودشان درس می‌خوانند، کتاب می‌خوانند، با بقیه بحث می‌کنند و وقتی از زندان بیرون می‌آیند هر کدام برای خودشان نظریه‌پرداز می‌شوند!

 ساواک به این ترتیب دائماً شهربانی را سرزنش می‌کرد. با بالا گرفتن مبارزات مسلحانه، ساواک و شهربانی هماهنگ شدند و از سال 52 دستگیری‌ها و فشارها شدیدتر شد. اوایل هر وقت قرار بود از ساواک بیایند و سلول‌ها را جست‌وجو کنند، مقامات زندان به ما خبر می‌دادند و ما همه‌ چیز را جاسازی می‌کردیم، اما در سال 52 ناگهان مأموران ساواک بی‌خبر آمدند و همه غافلگیر شدیم و عده‌ای‌ فرصت جابه‌جایی مدارک خویش را نیافتند، لذا ساواک مدارک، اوراق، دست‌نوشته‌ها، جزوه‌ها و حتی کتاب‌هایی را که به صورت قاچاق وارد زندان شده بود یافتند. محل‌های جاسازی مدارک مثل پشت قفسه‌ها و ... را کشف کردند، کشف این اوراق مدرکی شد علیه شهربانی. ساواک گفت: «بفرما! این همه مدارک! ما هر یک از اینها را که به 5 یا 10 سال محکوم شده‌اند به خاطر داشتن یک ورق از این مدارک دستگیر کرده‌ایم، اما حالا ایشان در حالی که در دست شما هستند این همه مدارک در اختیارشان گذاشته‌اید».

 از این به بعد شهربانی آرام آرام از اواخر خرداد 52 به زندانیان دوستانه هشدار داد که ما مأموریم و معذور، ما مسئول هستیم که ضوابط را رعایت کنیم، از شما می‌خواهیم که با ما همکاری کنید و به برخی مقررات گردن بگذارید و از بعضی کارهایتان دست بردارید یا از شدت آن بکاهید. مثلاً به جای خواندن هشت بار سرود در روز دو بار بخوانید و آهسته هم بخوانید، اگر برای کسی پنج دقیقه کف می‌زدید، کمترش کنید، یک دقیقه بزنید... در این صورت روابط معمولی ما حفظ می‌شود و اگر به رویه گذشته عمل کنید ساواک بر شما مسلط می‌شود و همین فضا را هم از دست می‌دهید، پلیس درصدد بود آرام آرام شرایط را به نفع خود تغییر دهد، لذا یکی به نعل می‌زد یکی به میخ. در اوایل تیر، مأموران شهربانی از زندان شماره 4 قصر بازرسی کردند و مورد پرخاش زندانیان قرار گرفتند، ساواک از این واقعه مطلع شد و پای گارد را وسط کشید. با این حال یکی، دو روز بعد، پلیس به زندانیان خبر داد که کسی فردا صبح آزاد می‌شود اما شما این بار دندان روی جگر بگذارید، کف نزنید و بدرقه‌اش نکنید، گاردی‌ها به زندان آمده‌اند و پشت درهای زندان آماده هستند تا در صورت عکس‌العمل شما به بندها حمله کنند.

زندانیان هشدار پلیس را ندیده گرفتند و هنگام آزادی فرد مزبور کار خود را کردند، کف زدند و مراسم بدرقه به جا آوردند. ناگهان مأموران پلیس به داخل زندان ریختند، عده‌ای را زدند و زخمی کردند، مقداری پول و وسایل مانند ساعت، چراغ و... زندانیان را غارت کردند، بچه‌ها هم به داخل حیاط رفتند و سنگر گرفتند و سنگ و پاره آجر پرت کردند و شاخه درخت‌ها را شکستند، پلیس‌ها را زدند و حسابی درگیر شدند و از هر طرف سه، چهار نفر زخمی شدند. خلاصه این اتمام حجت بود و امتیازات زندانیان کاملاً محدود شد. گویا رئیس زندان دو نفر از زندانیان سرشناس را از زندان شماره 3 به زندان شماره 4 آورد تا آنها واسطه پلیس و زندانی‌ها شوند و آشتی برقرار شود. در این مذاکرات مقرر شد پلیس به زندانیان غرامت بپردازد و خساراتی را که به وجود آمده ترمیم و جبران کند.


مسئولان قبلی زندان قصر را برکنار کردند و سرگرد منصور زمانی، داماد سرتیپ کمانگر، رئیس کل زندان‌ها، سرکار آمد که آدم بسیار خشن و بی‌رحمی بود و از آن موقع بود که زندان تبدیل به محیطی پراختناق و شکنجه و جنگ روانی برای زندانیان سیاسی شد.

از وضعیت کمیته مشترک و ویژگی‌های بازجو‌ها بگویید.

ساختمان کمیته مشترک در دوره رضاشاه و توسط آلمانی‌ها و به شکلی ساخته شد که مطلقاً امکان فرار از آن وجود نداشت. در کمیته مشترک عده‌ای سرباز بودند که زندانی‌ها را بین بازجوها تقسیم می‌کردند. در رأس همه سربازجوها هم ثابتی قرار داشت که معاون نصیری و بسیار باهوش و باقدرت بود. اساساً کسانی که در بخش عملیات یا بازجویی ساواک استخدام می‌شدند، هیکل‌های قوی داشتند و حسابی کارکشته و آموزش دیده بودند. بعضی از این سربازجوها خودشان سابقه کار سیاسی داشتند مثلاً تهرانی که بسیار شکنجه‌گر مخوفی بود قبلاً عضو سازمان جوانان حزب توده بود و وقتی دستگیرش کردند به استخدام ساواک درآمد یعنی ابتدا به صورت خبرچین و جاسوس برای ساواک کار کرد و بعد که امتحانش را خوب پس داد بازجو و سپس سربازجو شد. رسولی هم قبلاً در مسجدسلیمان معلم بود و عجیب آدم تیزی بود. معمولاً آدم‌های تحصیلکرده و اهل مطالعه را به دست او می‌دادند و او خیلی زود و با هوشیاری خاصی می‌فهمید که از هر کسی چه جوری باید بازجویی کند و به اصطلاح قلق هر کسی زود به دستش می‌آمد. اغلب کسانی که حاضر شدند با مطبوعات شاه مصاحبه کنند یا در تلویزیون حاضر شوند و توبه کنند، حاصل شیوه کار رسولی بودند.

 نحوه اعتراف گرفتن در کمیته مشترک چگونه بود؟

اول که دستگیر می‌شدیم، سعی می‌کردیم حرف نزنیم تا دوستان ما خانه‌های تیمی را تخلیه و رد خود را محو کنند. بازجوها این را خوب می‌دانستند به همین دلیل تمام فشار کار و بیرون کشیدن اطلاعات از زندانی را روی همان ساعات اولیه دستگیری می‌گذاشتند. بازجوها در شرایط عادی همان ساعات معمول اداری را کار می‌کردند و شب‌ها به خانه خود می‌رفتند، ولی وقتی تعداد دستگیر شده‌ها زیاد می‌شد سه شیفت کار می‌کردند. جمعه‌ها و تعطیلات را معمولاً کار نمی‌کردند. مگر این‌که مورد مهمی پیش می‌آمد که آن وقت دیگر شب و روز و تعطیل و غیرتعطیل حالی‌شان نبود.

 آیا کسانی که در ساعات اولیه اطلاعات را لو می‌دادند، زیاد بودند؟

نه، همه سعی می‌کردند اطلاعات ندهند یا اطلاعات سوخته و به دردنخور بدهند. رسولی می‌گفت حتی آنهایی هم که حاضر می‌شوند همکاری کنند، باز یک چیزهایی را پیش خودشان نگه می‌دارند که خیلی خجالت‌زده نشوند!

شیوه‌شان این‌طور بود که اگر اطلاعات پیش‌پا افتاده و کم‌اهمیت بودند، یا متهمان را با هم روبه‌رو می‌کردند یا می‌گفتند هر کدام جداگانه تک‌نویسی کنند و بعد اطلاعاتی را که آنها داده بودند با هم تطبیق می‌دادند و راست و دروغ قضیه را در‌می‌آوردند، اما اگر اطلاعات خیلی سطح بالا بود، متهمان را با هم روبه‌رو نمی‌کردند، چون می‌دانستند که آنها با رمز و اشاره مطالبی را به هم حالی می‌کنند. بعضی وقت‌ها هم بازجو کلافه می‌شد و سرنخ را دست آدم می‌داد و وسط حرف‌هایش معلوم می‌شد که چه اطلاعاتی لو رفته، کدام لو نرفته. اگر آدم با یکی، دو نفر سر‌و‌کار داشت، بهتر می‌توانست در آن شرایط خودش را جمع و جور کند، ولی اگر آدم‌های زیادی را می‌شناخت، واقعاً خیلی سخت بود سر در بیاورد که چه اطلاعاتی هنوز نسوخته. اغلب آدم‌هایی که سر از کمیته مشترک درآوردند، همین‌جوری لو رفتند وگرنه در خیابان‌ها افراد زیادی را نگرفتند. در هر حال موقعی که انسان در شرایط بازجویی و شکنجه قرار می‌گیرد، جز اینکه یاد خدا کند و از او کمک بخواهد، چاره دیگری ندارد. چپی‌ها چون این‌جور اعتقاداتی را نداشتند، خیلی راحت رفقایشان را لو می‌دادند، البته در میان آنها هم آدم مقاوم کم نبود مثل امیر پویان، احمدزاده‌ها و صفایی ولی در مجموع خیلی اهل مقاومت نبودند و برای همین تعداد زندانی‌های چپ زیاد بود. مجاهدین هم تا وقتی بچه مذهبی‌های معتقد بودند، زیر شکنجه طاقت می‌آوردند، ولی بعد از تغییر ایدئولوژی، همه رفقایشان را لو دادند. بعضی از این آقایان به قدری خوش‌خدمتی به ساواک را زیاد کردند که برای تولد بازجوها با خمیر نان‌هایی که در زندان جمع می‌کردند، گلدان و گل می‌ساختند.

 چرا مذهبی‌ها کمتر دستگیر می‌شدند؟
اولاً زندانیان مذهبی مقاوم‌تر بودند و رفقایشان را لو نمی‌دادند؛ ثانیاً مذهبی‌ها با مردم بودند و روحانیت هم از آنها حمایت می‌کرد و وجوهات شرعی را در اختیارشان می‌گذاشت و هر وقت ضرورت پیدا می‌شد، می‌توانستند جایشان را عوض کنند.

از انواع شکنجه‌های کمیته هم بگویید.

مهمترین و رایج‌ترین شکنجه، شلاق بود که در میان بازجوها به «مشکل‌گشا» شهرت داشت. گاهی هم متهم را به صلیب می‌کشیدند، یعنی دست و پای او را به نرده‌ها می‌بستند. اوایل زن‌ها را آنقدر اذیت نمی‌کردند و حتی موقعی که می‌خواستند شلاقشان بزنند، روی پاهایشان پتو پهن می‌کردند که کمتر ورم کند، ولی از سال 52 که سازمان‌های مجاهدین و چریک‌ها وارد مبارزه مسلحانه شدند، دیگر به زن‌ها هم رحم نمی‌کردند. یکی دیگر از شکنجه‌ها کشیدن ناخن‌ها و فرو بردن سوزن داغ زیر ناخن‌ها بود. گاهی هم رشته سیم‌هایی را به نقاط حساس بدن وصل می‌کردند و شوک می‌دادند. از همه بدتر آپولو بود که حالت کلاهخود داشت و آن را روی سر متهم می‌گذاشتند و دست و پایش را می‌بستند و شکنجه‌هایی چون شلاق، فرو بردن سوزن زیر ناخن، گرفتن فندک زیر پوست بدن و امثال آنها را اعمال می‌کردند. متهم اگر فریاد می‌کشید، صدایش در کلاهخود می‌پیچید که شکنجه‌ای مضاعف بود، اگر هم فریاد نمی‌کشید، تحمل درد شکنجه غیر‌ممکن بود. همزمان با این شکنجه‌ها فحش‌های ناموسی و توهین‌های وحشتناکی هم می‌کردند که واقعاً دردناک بود.

 نخستین بار به چه دلیلی دستگیر شدید؟
در سال 47 یا 48 بود که تیم فوتبال رژیم اسرائیل به ایران آمد و رژیم شاه حفاظت بسیار شدیدی را برقرار کرد. ما و عده‌ای از دوستان تصمیم گرفتیم در طول مسابقه علیه شاه و اسرائیل اعلامیه پخش کنیم و درست هنگامی که مسابقه فوتبال در اوج خود بود، این کار را کردیم. بعد از مسابقه هم مردم را وادار کردیم شعار بدهند و به دفتر هواپیمایی اسرائیل یعنی ال‌آل حمله کردیم و شیشه‌های آنجا را شکستیم و با کوکتل مولوتف آنجا را آتش زدیم. در آن ماجرا همه بچه‌ها غیر از من را دستگیر کردند. یادم می‌آید که می‌خواستم بدانم آنها درباره من چه اطلاعاتی را لو داده‌اند، برای همین همراه خانواده‌های آنها به ملاقاتشان می‌رفتم. یادم هست یک‌بار در نوروز سال 50 کلاه شاپو سر گذاشتم، کراوات زدم و خودم را شکل عجیب و غریبی درست کردم و به عنوان برادر یکی از دستگیر‌شده‌ها به اسم میرهاشمی رفتم زندان قصر. کسانی از پشت میله‌ها مرا دیدند و شناختند از جمله شهید لاجوردی، آیت‌الله طالقانی و... باورشان نمی‌شد. بعداً آقای هاشم امانی به دیگران گفته بود این آدم یا دیوانه است یا ساواکی. کل ساواک دنبال این است و آن وقت خودش آمده زندان!

 ظاهراً شما توانستید 10 سال مبارزه مسلحانه کنید و دستگیر نشوید، با این هوش و دقت، کی و چگونه دستگیر شدید؟

تابستان 51 بود که در خانه‌ای در خیابان غیاثی که بعد از انقلاب به نام شهید آیت‌‌الله سعیدی شد، زندگی مخفی داشتم و آنجا لو رفت. آن روز با حسن اعرابی قرار داشتم و به او گفتم برود خانه تا من کمی خرید کنم. رفتم سبزی‌فروشی و او گفت: «حسین آقا! رفقات اومده بودن دنبالت» همان جا فهمیدم که خانه لو رفته. سریع برگشتم  و به حسن گفتم که زود دست و پایش را جمع کند و خودم هم خانه را پاکسازی و از روی پشت‌بام فرار کردم. آن روزها قرار بود مجاهدین در شرکت نفت بمبی را منفجر کنند. شب قبلش بمب اشکال پیدا می‌کند، ولی آنها یادشان می‌رود سیم اتصال را قطع کنند. کسی که قرار بود با من بمب را ببرد، سوار تاکسی شده و بمب منفجر می‌شود و او و راننده تاکسی از بین می‌روند. در روزنامه‌ها نوشتند که من کشته شده‌ام و سه، چهار ماهی خیالم راحت بود که کسی دنبال من نیست، اما دوستان تا توانستند همه چیز را به پای من نوشتند و با این تصور که من مرده‌ام، با خیال راحت همه کارها را به من نسبت دادند! و خلاصه پرونده ما خیلی سنگین شد. بعد یکی از دوستان ما را گرفتند و او لو داد که من زنده‌ام.

 یک روز در خانه کوچه رودابه در چهارراه سیروس، مأموران ساواک کمین کردند و به محض اینکه من به خانه برگشتم، مرا به گلوله بستند طوری که 7 تا گلوله به من خورد. یک دختر 7ـ 6 ساله هم در این ماجرا تیر خورد و شهید شد و خانمی هم زخمی شد. من که دیدم دیگر امکان فراری نیست، قرص سیانوری را که همراهم بود، خوردم ولی آنها فهمیدند و شلنگ آب را توی دهانم گذاشتند و آب را با فشار باز کردند. بعد مرا به بیمارستان شهربانی بردند. من دائماً در حال بی‌هوشی و هوشیاری بودم و فقط خدا‌خدا می‌کردم که زیر شکنجه‌هایی که می‌دانستم کم هم نخواهند بود، تاب بیاورم. آنها برای این که در همان ساعات اولیه دستگیری، اطلاعات را از من بیرون بکشند، روی همان تخت بیمارستان، بدن زخمی مرا به شلاق بستند و بعد هم شکنجه‌های مختلفی که بارها شرح‌شان را گفته‌ام، از جمله 6 ماه بسته شدن به یک تخت به طوری که حتی نماز را هم همان طور درازکش می‌خواندم. البته بعدها در زندان اوین قضای آن نمازها را به جا آوردم، ولی گمان می‌کنم همان نمازها بیشتر از تمام نمازهای عمرم قبول درگاه حق قرار گرفته است.

 منبع: شبکه ایران لینک منبع: http://www.inn.ir/newsdetail.aspx?id=35053 


لطفا به اشتراک بزارید تا همه استفاده کنند

  ارسال به نت ایران   محبوب کن - فیس نما     ارسال به کلوب   افسران   ارسال به افسران ولایت     شبکه اجتمایی سنگریها  


تبلیغات